عزیز دل مامان ایلیاعزیز دل مامان ایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

نبض زندگی "ایلیا"

شروع دوباره...

سرکار باباجون

عصر چهارشنبه من نوبت دکتر داشتم از ساعت چهار تا شش کارم طول کشید و توی این دو ساعت تو همراه باباجون رفته بودی به محل کارش همیشه آرزو داشتی با باباجون بری سرکار و به قول خودت پول در بیاری                           ...
8 آذر 1394

عصر پاییزی

یک عصر سرد پاییزی جمع کردن یک عالمه هیزم همراه فراز و فاطمه به امید یک آتیش گرم   پیدا نشدن کبریت و دست اخر پناه بردن به اتاق گرم بی بی و یک عااااالمه بازی ...
7 آذر 1394

مهمونی

عیادت از خاله منیژه ی بیمار آناهیتا کزت تو و علیرضا و بازی همه آماده و منتظر تو که بیای و یک نهههههههههههه بلند و کشیده وقتی بهت میگیم ایلیا آماده ای بریم؟ ...
7 آذر 1394

تولد بابایی محمد

بابایی خوب و مهربون " اول آذر " تولدت مبارک الهی که همیشه سایه ات بالا سر هممون باشه ایلیای خوشحال بابایی محمد و باباعلی و کیک عمه پز و یک شب شاد ...
7 آذر 1394

رنگ...

وقتی میریم بیرون از خونه کاج و سنگ و چوب و برگ و گل و ... همش برات جذابِ و دلت میخواد با خودت بیاریشون تو خونه تا جایی که بشه میزارم بیاریشون تو خونه تا از بازی باهاشون لذت ببری یه روز خوب و رنگ آمیزی غنیمت های بیرون رفتنمون   ...
7 آذر 1394

مهمانی

سلام عزیزکم بارم با کلی تاخیر اومدم یه عالمه شرمنده... یه شب خوب پاییزی مهمون خونه ی خاله سارا (خاله ی باباجون) بودیم اون شب حدیث جون هم اونجا بود تو خیلی دوست داشتی باهاش بازی کنی اما خوب تو بازیهات پسرونه اس و زیاد مناسب برای بازی با حدیث جون نبود دوست داشتی دنبالش کنی اون دنبالت کنه و تو رو بگیره باهاش بچرخی باهاش کشتی بگیری خلاصه که کلی باید حواسمون بهتون میبود با وجود این در کنار حدیث جون یه شب خوب و بیاد موندنی داشتی ممنون از خاله جون بابت اون شب...   ...
7 آذر 1394
1